سیُ چهارُم
کشتی بدون دریا یعنی من .
این جمله مُدام در ذِهن من رژه می رود . بار ها شده است که در لبه تِراسِمان منتظرَش بوده ام ولی او مثل همیشه غیبت میکرد.
"گذشته" را میگویَم . قول داده بود که یک روزی اگر او رفت ، مرا هول بدهد . مرا به دَست جاذبه زمین بِسِپارَد .شاید همسایه رو به رو ای ما را دید که هرشب تا عقربه ساعت پا می گذارَد بر دقیقه ۱ بامداد ، پا هایَش را در تِراسَش میگذارد و گوگرد کبریت را شعله وَر میکند تا سیگارَش روشَن شود.
شاید دید زندگی او طوفانی تر است . شاید " آینده " او را به "گذشته" نشان میدهد تا تَلَنگُری بشود برای من ، برای پا شُدَن . برای خیزِش من از فَرش به عَرش و از هول دادَن من جلوگیری میکند .
شاید وقت آن است که معطوف بِشَوَم به حال ، نیازمند یک زندگی جدید ام تا مرا متولد کنَد .
بُزُرگ ام کند ، دوست داشتَن یادَم بدهد نه عاشِق شدن ..
- ۹۴/۰۹/۰۱